مقدمه
تجزيه هند با از دست رفتن بخش بزرگی از سرزمين، جمعيت و حاکميت مسلمانان بر شبهقاره همراه بوده است. پس از عثماني، در تاريخ معاصر بيشترين کاهش قلمرو مسلمانان در شبهقاره به وقوع پيوسته و از اين نظر شايسته بازنگري است. در اين نوشتار، در مورد تجزيه هند به لحاظ زمينهها، عوامل داخلي و خارجي و در نهايت پيآمدهاي آن بحث و بررسي ميشود.
استعمار تنها عامل خارجي بوده كه در تجزيه هند دخالت داشته است. استعمار از نظر لغوي آباداني خواستن؛ اما از آنجا که استعمارگران به بهانه آباد کردن، به استثمار منابع و ثروتهاي سرزمينهاي مستعمره ميپرداختند، استعمار بار منفي يافت. استعمار را به لحاظ تغييراتي که در شيوه و گستردگي ابعاد آن پديد آمده، به سه دوره تقسيم ميکنند:
الف) دوره استعمار کلاسيک يا حضور مستقيم نظاميان استعمارگر؛
ب) دوره استعمار جديد يا استعمار غيرمستقيم با ابعاد سياسي، اقتصادي و فرهنگي؛
ج) دوره استعمار فرانو يا بازگشت به بهرهگيري از نيروي نظامي و فنآوري پيشرفته براي سلطه همهجانبه.
شيوه سوم پس از جنگ خليج فارس به حضور نظامي امريکا در منطقه خاورميانه و سپس حمله به افغانستان و عراق، اطلاق گشت.
تجزيه شبهقاره هند از زمان تسلط استعمار انگليس بر اين سرزمين پيريزي شد و در نتيجه اين شبهقاره، ابتدا به دو پاره هندو و مسلماننشين تقسيم گشت كه بخش مسلماننشين در دو طرف بخش هندونشين قرار داشت و پاكستان شرقي و غربي ناميده شد. سپس بخش مسلماننشين، خود به دو كشور مستقل در آمد و نام كشور پاكستان شرقي به بنگلادش تغيير كرد. پاكستان فعلي همان پاكستان غربي سابق است.
پس از جنگ جهاني اول، سه جريان مختلف به طور همزمان در شبهقاره فعاليت داشتند كه در طول تسلط استعمار بر اين سرزمين، به وجود آمده بودند: مسأله سياسي «تجزيه شبهقاره هند و استقلال پاکستان يا جنبش پاکستان»، «نهضت بيداري مسلمانان» و «آزادي هند از چنگال استعمار انگليس».
سلطه استعمار انگليس بر هند و پیريزی تجزيه
«بابر» فاتح مغولي هندوستان از نوادگان اميرتيمور بود. وي ابتدا فرغانه را فتح كرد و بعد عازم هند شد و جلگه پنجاب و لاهور را تسخير نمود و در هفتم رجب سال ۹۳۲ قمري (بيست آوريل ۱۵۲۶ميلادي) توانست سپاهيان سلطان ابراهيم لودي، پادشاه دهلي را در جلگه «پانيپت» مغلوب سازد و بدينوسيله، امپراتوري مغولي گوركانيان هند را پيريزد. اين امپراتوران از سال۱۵۳۰ تا ۱۷۸۲ كه آخرين پادشاه آنها يعني بهادرشاه دوم به وسيله انگليسيها به رانگون پايتخت برمه تبعيد شد، در مدت ۲۵۲ سال بر اين كشور سلطنت كردند. آنها به سبب دور ماندن از زندگي چادرنشيني و خو كردن به دربارهاي باشكوه و حرمسراهاي مجلل، شجاعت و جنگجويي را كه از ويژگيهاي مغولان و تيموريان بود، از دست دادند و براي ماندن بر اريكه سلطنت، هرگونه امتيازي به استعمارگران خارجي دادند. در زمان همايون شاه فرزند بابر، واسگودوگاماي پرتغالي، سواحل مالابار در جنوب باختري هند را تصرف كرد و پرتغالي ديگري به نام «الميدا»، ناحيه «گوا» در غرب هند را تسخير كرد. همايون قدرت پادشاهي نداشت؛ زيرا از يك طرف برادرش و از جانب ديگر شيرشاه افغاني سلطنت او را تهديد ميكردند. لذا او به دربار شاهطهماسب صفوي پناه برد و به كمك آنان كامران برادر خود را شكست داد و بر تخت و تاج دست يافت. در اين ميان پرتغاليها از فرصت استفاده كردند و در سواحل غربي هند براي خود چند تجارتخانه و ايجاد كرده و اردوگاههاي نظامينيز ايجاد نمودند. بعد از او اكبرشاه (۱۵۵۶ـ ۱۶۰۵ ميلادي) به سلطنت رسيد. وي فقط به امور دربار رسيدگي ميكرد. در زمان همين پادشاه به سال 1۵۵۹ ملكه اليزابت اول پادشاه انگلستان، كمپاني هند شرقي انگليس را تأسيس كرد و نمايندگاني نزد اكبرشاه فرستاد و امتيازات تجارتي بسياري از او گرفت. پادشاه فرانسه به نام هانري چهارم در سال ۱۶۰۴ براي رقابت با انگلستان، كمپاني هند شرقي فرانسه را تشكيل داد. او نيز نمايندگاني نزد جهانگير پادشاه گوركاني هند فرستاد ولي نتوانست امتيازاتي بگيرد؛ اما رقيب او انگلستان در زمان سلطنت جيمز اول به سال ۱۶۱۱ امتيازات زيادي از هنديها گرفت و تاجران پرتغالي را از سواحل هندوستان اخراج كرد. جهانگير معاصر شاهعباس اول بود. وي براي تأمين مخارج دربار خويش در سال ۱۶۳۹ سرزمين مدرس در جنوب هند را به انگلستان فروخت. او در مخارج دربار آنقدر افراط كرد كه براي زوجهاش در «آگرا» مقبرهاي به نام «تاج محل» ساخت كه مدت بيست سال را با چندين هزار كارگر و مخارج بسيار زياد صرف كرد. تلفيقي از هنر و معماري اسلامي و هندي اين مكان، ديده ميشود. در سال ۱۶۵۹ نوبت سلطنت به «اورنگ زيب» رسيد. او به علت آن كه منافع كمپانيهاي خارجي را بر استقلال ملي هند ترجيح ميداد در همان سال، دچار شورش سيواجي رهبر طايفه ماراتهه شد كه فردي وطنپرست بود و منطقه بيجاپور به دست سيواجي افتاد و اورنگ زيب مجبور شد كه لقب راجه به او بدهد. اورنگ زيب در سال ۱۷۰۷ درگذشت و بعد از او امپراتوري مغولي هند دچار تزلزل شد؛ زيرا بهادرشاه جانشين او نميتوانست با اقتدار حكومت كند. بنابراين در سال ۱۷۱۵ كمپاني هند شرقي انگليس، از دولت هند امتيازاتي از قبيل معافيت گمركي دريافت كرد و در زمان محمدشاه گوركاني نوه بهادرشاه به سال ۱۷۳۹ نادر به هند حمله برد و مدتي دهلي را گرفت و با غنايم زيادي به ايران برگشت. در سال ۱۷۴۶ «دوپلكس» نماينده كمپاني هند شرقي فرانسه، توانست بندر مدرس را كه قبلاً يك انگليسي خريده بود، تصرف نمايد.
در پي اين حركت انگلستان كه در تمام دنيا رقيب فرانسه بود، «رابرت كلايو» نماينده خود را مأمور كرد كه براي گرفتن امتيازات بيشتر با پادشاه گوركاني مذاكره كند. در نتيجه در سال ۱۷۵۷ در ازاي حقوقي كه پادشاه گوركاني از نماينده انگليسي كمپاني ميگرفت، ولايت وسيع بنگال را به نام پادشاه انگلستان كرد. عاقبت دو كشور فرانسه و انگلستان بر طبق معاهده پاريس در دهم فوريه ۱۷۶۳ توافق كردند فرانسه به نفع انگلستان پاي خود را از هند بيرون كشد ولي نفوذ خود در افريقا را افزايش دهد. از آن پس دولت انگليس به كمپاني اخطار كرد كه به خود عنوان ديوان دولت بدهد. با آن كه بهادرشاه گوركاني در سال ۱۷۸۲ از كشور تبعيد شده بود، سلطه كامل استعمار انگليس بر هند ميسر نشد مگر آن كه تيپوسلطان، تيپوصاحب مهاراجه ميسور پسر حيدرعليخان بهادر را كه بعد از مرگ حيدرعلي به سلطنت ميسور رسيده بود، از پيش پاي خود بردارد. انگلستان مجبور شد در سال ۱۷۸۴ پيمان صلحي با تيپوصاحب امضا كند. تيپوصاحب، دشمن سرسخت بريتانيا بود و در نهان با فرانسويهاي مقيم پونديشري رابطه داشت. در سال ۱۷۸۸ عاقبت قواي انگلستان به «سرينگاپاتام» پايتخت تيپوصاحب، حمله کردند و او را کشتند و با قتل وي، انگلستان بر سراسر هندوستان چيره شد. از آن زمان به بعد هندوستان به يك نايبالسلطنهنشين انگلستان تبديل شد. از تشكيل كنگره ملي هند تا ظهور گاندي، عدهاي از تحصيلكردگان هندي كه ايدههاي ناسيوناليستي داشتند، در سال ۱۸۸۵ در كنگره ملي هند گرد آمدند. در اين كنگره، هندوها و مسلمانان همه عضو داشتند. از درون اين كنگره درسال ۱۸۹۵ حزب كنگره ايجاد شد كه هدفش استقلال هندوستان بود. هنديها در جنگ جهاني اول با فرستادن سرباز به جبهه، عملاً به انگلستان كمك كردند و بعد از پايان جنگ، مهاتما گاندي كه قبلاً در افريقا براي حفظ حقوق سياهپوستان در برابر سفيدپوستان اقداماتي كرده بود، به هند آمد و براي مجبور كردن فرمانروايان انگليسي به اعطاي استقلال به هند، در حزب كنگره «مقاومت منفي» در برابراستعمار را پيشنهاد كرد.
او نخستين مبارز تاريخ بود كه با مهاجمان وطن خويش با روحيه قوي به جنگ پرداخت و پيروز شد. اعتقاد وي به نيروي پيروزبخش متوسل نشدن به زور، از فلسفه اوپانيشاد، بودا و حضرت عيسي (ع) سرچشمه ميگرفت. او نافرماني مدني و تحريم كالاهاي انگليسي را يگانه سلاح ميدانست. وي بارها به اتفاق «نهرو» زنداني شد ولي لحظهاي از آرمان خود عقبنشيني نكرد. او وقتي از زندان بيرون ميآمد، بدون توسل به زور با حكمرانان انگليسي ميجنگيد. در پانزده اوت ۱۹۴۷ لرد مونت باتن آخرين نايبالسلطنه هند طي مراسمي هندوها را به عنوان هندوستان و مسلمانان را به عنوان پاكستان به رسميت شناخت و گاندي و محمدعلي جناح را معماران استقلال هند و پاكستان ناميد.
مسلمليگ از درون كنگره هند كه در سال ۱۹۰۶ تشكيل شده بود، محمدعلي جناح را براي رهبري پاكستان و گاندي را براي رهبري هند به رسميت شناخت. در بدو استقلال بر سر تصرف كشمير و پارهاي ديگر از نقاط شبهقاره بين هندويان و مسلمانان نزاع درگرفت. گاندي در دوازده ژانويه ۱۹۴۸ اعلام كرد كه تا مسالمت ميان فرقههاي مختلف مذهبي برقرار نشود به روزه خود ادامه خواهد داد. در سيام ژانويه ۱۹۴۸ يك فرد متعصب هندو، گاندي را به جرم مماشات با مسلمانان ترور كرد و به قتل رسانيد.
در ۲۸ نوامبر ۱۹۴۹ قانون اساسي جمهوري هند تصويب شد و از ۲۶ ژانويه ۱۹۵۰ به مرحله اجرا درآمد. همچنان كه گاندي به جز رهبري مردم هند، پست سياسي قبول نكرد، محمدعلي جناح نيز رهبر مسلمانان بود كه پايهگذار پاكستان شد. نهرو نخستوزير، اولين زمامدار مسئول در هند بود و رئيسجمهور كه جنبه تشريفاتي داشت دكتر راجند راپراساد نام داشت. در پاكستان عنوان محمدعلي جناح، رهبر اعظم بود ولي فرماندار كل پاكستان كه همه اختيارات حكومتي با او بود، خواجه ناظمالدين نام داشت.[1]
نقش ثروت هند در انقلاب صنعتي انگلستان؛ سرآغاز سلطه غرب
انقلاب صنعتي كه رخدادي اساسي در تحولات غرب به شمار ميآيد و در تحولات ناشي از استعمار و از جمله تجزيه جهان اسلام نيز نقشي جالب توجه دارد، خود تا حدي معلول استعمار است. شواهدي در ذيل ميآيد كه اثبات ميكند ابتدا استعمار بريتانيا با چپاول ثروتهايي مانند سرزمين هند، به انقلاب صنعتي دست يافت و سپس به مدد اين انقلاب، پايههاي استعماري خود را محكمتر كرد و در اين ميان تجزيه سرزمينها براي غارت ثروت آنها هم ضروري بود.
ويل دورانت ثروت هند در زمان تصرف اين سرزمين توسط کمپاني هند شرقي بريتانيا را چنين توصيف ميکند:
در عهد سلسله تيموريان هند وضع مردم نسبتاً بهتر شده بود. دستمزدها ناچيز بود. در عهد اکبر دستمزد کارگران از روزي سه سنت تا نه سنت نوسان داشت. در مقابل قيمتها هم به همين نسبت پايين بود. در سال 1600ميلادي در مقابل پرداخت يک روپيه که به طور عادي 5/ 32 سنت است 88 کيلو گندم يا 126 کيلو جو خريداري ميشد. در سال 1901ميلادي همان يک روپيه بهاي سيزده کيلو گندم يا بيست کيلو جو بود. يکي از انگليسيهاي مقيم هند در سال 1616ميلادي وفور آذوقه را در سراسر مملکت، بسيار عظيم توصيف ميکند و ميافزايد که «در آنجا هر کس، بيآنکه کميابي يا قحط و غلايي، باشد نان ميخورد.» انگليسي ديگري که در قرن هفدهم در هند سياحت ميکرد، متوجه شد که متوسط مخارج روزانهاش چهار سنت است.
ثروت اين کشور در عهد چندره گوپته، ماوريا و شاه جهان به اوج خود رسيده بود. ثروت هند در عهد شاهان سلسله گوپته در تمام جهان ضربالمثل شده بود. يوان چونگ در توصيف يکي از شهرهاي هند ميگويد که با باغها و استخرها جمالي يافته بود و به نهادهاي ادب و هنر آراسته بود؛ «ساکنانش در آسايش بودند و خاندانهايي در آن بودند پرخواسته ميوه و گل در آن فراوان بود... مردم سيمايي ظريف داشتند و جامههايشان از حرير رخشان بود؛ گفتارشان... روشن و بامعنا بود...». نيکولو کونتي سراسر سواحل گنگ را [در حدود سال 1420ميلادي] پر از شهرهاي آباد ميبيند: «همه خوشساخت و داراي بوستانها و باغستانهاي فراوان، زر و سيم، بازرگاني و صنعت.» خزانه شاهجهان چنان سرشار بود که او دو اتاق محکم زيرزميني داشت که گنجايش هر يک 4250 مترمکعب بود، تقريباً سرشار از سيم و زر. وينست اسميت ميگويد: «مدارک آن زمان جاي هيچگونه شکي باقي نميگذارد که جمعيت شهرهاي مهمتر وضع مرفهي داشتند.» جهانگردان هر يک از شهرهاي آگره و فتحپور سيکري را بزرگتر از لندن توصيف کردهاند. آنکتيل دوپرون که در سال 1760 در مناطق مهراته سفر ميکرد، خود را «در ميان سادگي و سعادت عصر طلايي» يافته است؛ «مردم شاد، پر نيرو و در سلامت کامل بودند.»[2]
ورا آنتستي[3] انگليسي مينويسد:
در هند تا قرن هيجدهم، شرايط اقتصادي نسبتاً پيشرفتهاي وجود داشت و روشهاي توليدي، صنعتي و سازمان تجاري آن کشور با ساير بخشهاي جهان قابل قياس بود... . اين کشور موسلينهاي زيبا و ساير ساختهها و مصنوعات نفيسي را ميساخت و صادر ميکرد، در حاليکه نياکان ما بريتانياييها در همان هنگام، زندگاني بدويان را داشتند. اما هند نتوانست در انقلاب اقتصادي که به دست نوادگان همان نيمهوحشيها صورت گرفت، شرکت کند.
پل باران، پس از ذکر اين گفته آنتستي، ميافزايد:
اين «قصور» نه تصادفي بود و نه ناشي از بيلياقتي نژاد هندي؛ بلکه ثمره تاراج حسابشده، بيرحمانه و منظم هندوستان به دست سرمايههاي انگليسي بود. اين برنامه از آغاز حکمراني بريتانيا آغاز شد. ميزان تاراج و آنچه از هندوستان به يغما برده شد، چنان اعجابآور است که مارکيز ساليسبوري، وزير وقت امور هند، در سال 1875 هشدار داد «اگر قرار است هندوستان چاپيده شود، بايد اين چاپيدن به نحوي عاقلانه صورت گيرد.»[4]
پل باران ميزان ثروتي را که در فاصله جنگ پلاسي( 1757) تا جنگ واترلو(1815) از هند به وسيله انگليسيها به غارت رفت، بين پانصد الي هزار ميليون پوند استرلينگ برآورد ميکند. اين دوران تاريخي بسيار مهمي است و انباشت سرمايه در اين زمان بيشک در پيدايش انقلاب صنعتي نقش تعيينکننده داشت. در نتيجه، انگلستان با اين سيل طلا به انقلاب صنعتي موفق شد وگرنه پيش از سال 1760 دستگاههاي نخريسي لانکشاير با دستگاههاي مشابه در هند، ايران و چين تفاوتي نداشت.[5]
استعمارگران اروپايي در دوره امپرياليسم قديم (قرن شانزدهم تا اواخر قرن نوزدهم) با چپاول و غارت ثروت ديگر قارهها ـ چه از طريق سود حاصل از تجارت نابرابر و خدعهآميز و چه از طريق غارت صريح و آشکار فلزات قيمتي و اموال پرارزش ديگر مناطق ـ سيل سرمايه را به اروپا سرازير کردند. همين سرمايهها، علت و باعث وقوع انقلاب صنعتي در انگلستان گرديد. از سال 1760ميلادي (1139شمسي) يعني سه سال بعد از غارت بنگال، تحولات عميقي شروع شد که انقلاب صنعتي نام گرفت. قبل از اين تاريخ، ماشينهاي بافندگي انگلستان به همان سادگي هندوستان بود. صنايع ذوب فلز انگلستان در سال 1750 ميلادي (1129 شمسي) از کار افتاده بودند؛ زيرا جنگلهايي که براي تأمين چوب سوخت اين کارخانهها به کار ميرفت، از بين رفتند. در آن دوران، چهارپنجم آهن مورد نياز انگلستان از سوئد وارد ميشد. در سال 1760ميلادي (1139شمسي) دوکهاي ريسندگي مکانيکي معمول گشت و در بخش ذوب فلزات، زغالسنگ به تدريج جايگزين چوب شد. سپس اختراعات مؤثر و سرنوشتسازي به عمل آمد که اختراع ماشين بخار در سال 1768ميلادي (1147شمسي)، از مهمترين آنها بود.[6]
اين ماشينها توسعه صنعتي آن دوران را تسريع کرد، ولي برعکس آنچه تاکنون تبليغ شده، اين اختراعات علت اين پيشرفت نبودهاند. بسياري از اين اختراعات سالها بلکه چند صد سال خاک خورده بودند تا موقع و مکان استفاده از آنها فرا برسد. براي مثال، پيش از آنکه «وات» متولد شود، آزمايشهاي زيادي با بخار به عمل آمده بود. آنچه اکنون اهميت داشت، نياز به استفاده از ماشين بخار در بازار تجارت بود. پيش از آنکه ثروتهاي هندوستان به دست انگليسيها بيفتد، سرمايه کافي براي ساخت ماشين بخار در دسترس نبود و به علاوه به ايجاد آن نيز نيازي احساس نميشد. اگر وات پنجاه سال زودتر متولد شده بود، بيشك اختراع او با خودش به گور ميرفت. بيشك در تاريخ مسلماً هيچ نوعي سرمايهگذاري تا آن زمان، به اندازه غارت هندوستان منافع و سود با خود نياورده بود؛ زيرا انگلستان قريب پنجاه سال بدون رقيب، ثروتهاي هندوستان را غارت ميکرد. اما همانگونه که چپاول مستعمرات به انگلستان امکان داد در راه انقلاب صنعتي گام گذارد، ديگر کشورهاي ديگر اروپايي نيز چه از راه چپاول مستقيم مستعمرات خود و چه در جوار انگلستان، به راه ترقي و پيشرفت گام نهادند. برعکس کشورهاي مورد تهاجم آسيا، افريقا و امريکاي لاتين به سبب غارت بيامان و عميق منابع مالي و انساني سرزمينهايشان به قهقرا رفتند، چنانکه تا به امروز نيز نتوانستهاند آن را جبران کنند.
استعمار نو
وقوع انقلاب صنعتي در انگلستان در قرن هجدهم ميلادي و سپس گسترش آن به فرانسه و آلمان و ديگر كشورهاي اروپايي در قرن نوزدهم و نيز انقلابهاي سياسي در امريكا و فرانسه باعث شد تحولات گستردهاي در صحنه اقتصادي، سياسي، اجتماعي و فرهنگي ايج در جوامع غربي ايجاد گردد.[7] اين تحولات در كنار رشد روحيه استعمارستيزي در بين ملل زيرسلطه در قالب جنبشهاي استقلالخواهي، باعث شد كه استعمار قديم و حضور مستقيم نظامي به استعمار جديد تبديل و دامنه نفوذ آن گستردهتر گردد. اگر گفته ميشود كشورهايي مانند تركيه، حبشه (اتيوپي)، افغانستان و ايران هرگز تحت استعمار واقع نشدند، به حضور بلندمدت و گسترده نظاميان استعمارگر مربوط است كه نتوانستند مقدرات اين كشورها را به اين شكل در دست گيرند. اما همين كشورها در دوره استعمار جديد آماج اهداف استعماري قرار گرفتند.
استعمار كلاسيك همواره در پي غارت سرمايههاي مادي و ايجاد كانونهاي بحران[8] دائم در سرزمينهاي اسلامي بود؛ اما به تصور اين كه قرنها حاكميت خود را بر اين سرزمينها حفظ خواهند كرد، عجله و شتابي براي جايگزيني فرهنگ خودش به جاي فرهنگهاي ملتهاي مستعمره، از خود نشان نميداد. در دوره استعماري جديد، همزمان با چپاول ثروتهاي مادي و معنوي، انقطاع و دگرگونسازي فرهنگي نيز مورد نظر استعمارگران قرار گرفت.[9] در اين دوره، حكومتهايي به ظاهر مستقل در جهت اهداف استعمارگران عمل ميكردند؛ زيرا حضور نظامي مستقيم استعمارگران با واكنشهاي استقلالخواهي به ويژه در كشورهاي ياد شده كه سابقه فرهنگي داشتند، روبهرو ميشد. حكومتهاي اين كشورها با تغيير آداب ديني و فرهنگ رايج منطقه، زمينههاي واكنش در برابر مقابله با منافع استعمارگران را از ميان برداشته، راه تسليم و پذيرش يكجانبه غربگرايي را فراهم ميآوردند. براي مثال، كشف حجاب در تاريخ معاصر كشورهايي چون الجزاير، مصر، تركيه فعلي، افغانستان و ايران از آنجا به وقوع پيوست كه زمامداران آنها بسته به اوضاع تاريخي و جغرافيايي و اوضاع ويژه خود، خواستند الگوهاي غربي را در امور نظامي، اداري و آموزشي، در كشورهاي خويش اجرا نمايند.
گفتمانهاي جاري در شبهقاره تا آستانه تجزيه
در شبهقاره هند تا آستانه تجزيه آن به دو سرزمين پاکستان و هندوستان در سال 1947ميلادي سه گفتمان[10] عمده جريان داشت:
1.گفتمان اسلام؛
2.گفتمان هندوئيسم (شامل بودايي، برهمايي و سيک)؛
3.گفتمان غرب (مسيحيت).
گفتمان اسلام در مقابل گفتمان جاري و بومي هندوئيسم، از قرن چهارم قمري شروع به هژموني شدن نمود و تسلط آن در زمان غياثالدين تغلقشاه در قرن چهاردهم ميلادي (هفتم قمري) تقريباً بر تمام شبهقاره بلامنازع بود. سپس اين تسلط در دوران 320 ساله حکومت گورکانيان (تيموريان، مغولان کبير) دستكم به مدت 150 سال از زمان اکبر (963 قمري) تا زمان اورنگ زيب (1118 قمري) باز هم به صورت بلامنازع بر تمام شبهقاره تکرار شد. تا اين زمان، منازعه ميان اسلام و هندوئيسم بود، هرچند اندکي پيش از آن گفتمان غرب شروع به بسط نفوذ کرده بود. استعمار از سال 1600ميلادي در عصر شاهجهان در پوشش تجاري، از طريق دريا وارد شبهقاره شد[11] و نفوذ آن از سمت شرق گسترش يافت مهاجمان تا پيش از اين از راه خشکي و از شمال شرقي و شرق وارد شبهقاره شده بودند.
ثبات نسبي اسلام در شبهقاره در طول حکومت بابريان، نشان داد كه اسلام نسبت به نظامهاي بيگانه ديگري که در گذشته به هند آمده بودند، به طور کلي نظام پيچيده معنوي، فرهنگي و اجتماعي برتري است. اسلام در بسياري از زمينهها، نسبت به هندوئيسم انسانيتر و برتر بود، به ويژه در برابر پيروان هندويي که به کاستهاي پستتر تعلق داشتند. اين دو در يکديگر نفوذ داشتند؛ اما با هم در نميآميختند. ناسازگاريهاي اجتماعي و معنوي اين دو نظام مانع از برتريجويي هندوئيسم بود: تساوي انسانها در برابر آفريدگار و توحيد و تنزيه او، تحريم غنا، زبان اردو و بهرهگيري از گوشت و لبنيات گاو در اسلام در مقابل نظام کاست، چندگانهپرستي و تجسم آفريدگار، موسيقي را بيان عادي لذت معنوي و آرزوها دانستن، زبان هندي و تقدس گاو در هندوئيسم.[12]
به وجود آمدن زبان اردو در شبهقاره از مظاهر تأثير هندوئيسم و اسلام بر يکديگر است. پيوند دو زبان هندي و فارسي از قرن چهارم يعني دوره سلطنت غزنويان در لاهور شروع شد و صورت کامل آن در سده نهم قمري نمايان گشت. در قرن يازدهم در دوره سلطنت شاهجهان به حد کمال رسيد و در اواخر عصر پادشاهان مغولي بابري، در سراسر نواحي هندوستان منتشر شد و در زبان ادبي به کار رفت. در قرن نهم اشعار و سرودههاي «بابا نانک»، باني آيين سيک و همچنين نغمات پرشور «کبير» به زبان هندي آميخته به فارسي، به خوبي نشان ميداد که زبان اردو در حال تکوين و تدوين بوده است. آيين سيک و کبير از مظاهر ديگر تأثيرگذاري اسلام بر هندوئيسم بود. بابا نانک و کبير، از جمله مصلحان هندو بودند که تحت تأثير اسلام و تصوف، به پيراستن آيين هندو از خرافات و اوهام دست زدند.[13]
کوششهاي بيهودهاي نيز در زمان اكبر (۹۶۳ ـ ۱۰1۴قمري/ ۱۵۵۵ـ ۱۶۰۵ ميلادي) و داراشكوه (۱۰۲۴ ـ ۱۰۶۹قمري/ ۱۶۱۵ و ۱۶۵۹ميلادي) براي ايجاد وحدت ميان اسلام و هندوئيسم صورت گرفت و حتي داراشكوه جان خود را در اين راه از دست داد و برادرش اورنگزيب او را كشت.[14]
تا اين زمان، عليرغم تأثيرپذيري اسلام و هندوئيسم از يكديگر، اسلام گفتمان مسلط بر شبهقاره است و هندوئيسم گفتمان غير در حاشيه به شمار ميآيد. غرب هم در حال باز کردن جاي پاي خود در شبهقاره است و استعمار انگليس نماينده آنان به شمار ميآيد. ضعف و زوال حکومت مسلمانان در هند پس از اورنگزيب باعث شد که قوم «مراتهه» بر دهلي مسلط گردند و شاه تيموري دستنشانده آنان شود. در اين هنگام، جنبش شاه وليالله در پاسخ به اين تحول به منظور بازنمايي هويت اسلامي، بازيابي تفوق سياسي و نجات مسلمانان از ستم مراتههها به وجود آمد. وي از احمدشاه، باني افغانستان استمداد کرد. احمدشاه نيز پذيرفت و در سال 1761ميلادي (1175قمري) در پانيپت، در پنجاب شرقي، به مراتههها هجوم برد و ايشان را در هم شکست. اما نسل بعدي آنان دوباره قدرت گرفتند و به نيابت شاه تيموري منصوب گرديدند.[15]
در حاليکه سيکها در پنجاب حکومت برپا کرده بودند، در سال 1803ميلادي (1218قمري) انگليسيها پس از شکست مقاومت تيپوسلطان در ميسور، به دهلي رسيدند و قواي مراتههها را پراکنده کردند و در عمل به جاي ايشان به نيابت تيموريان هند دست يافتند. سيکها هم پس از آنكه مقاومت مسلمانان را در پنجاب درهم شکستند، در نبرد با انگليسيها شکست خورند و پنجاب هم به دست انگليسيها افتاد. در آستانه قرن نوزده ميلادي (اوايل قرن دوازدهم هجري) انگليسيها سند را هم تصرف کردند و در حوالي نيمه آن قرن شاهزادهنشينهاي ديگر را نيز به تبعيت خود در آوردند و بر کل هندوستان مسلط شدند.
دخالت عامل خارجي در بحران ناشي از فروپاشي تيموريان هند که در قرن نوزدهم در پي به دست گرفتن حکومت در هند برآمد، باعث شد که عليرغم اتحاد موقت سطوح داخلي بحران در سال 1857 و شورش آنان عليه استعمار انگليس، گفتمان غرب در هندوستان به هژموني برسد. هژموني گفتمان غرب در هندوستان با وجود سرايت بحرآنهاي جنگ جهاني اول و دوم به آن، تا سال 1947 و زمان تجزيه شبهقاره باقي ماند. هژموني گفتمان غرب در شبهقاره، هويتهاي جديدي را به وجود آورد که به تجزيه شبهقاره انجاميد.
استقلالطلبي و تجزيهطلبي در شبهقاره
در مقابل هژموني گفتمان غرب در شبهقاره، دو گونه واکنش شکل گرفت؛ واکنش اول يعني استقلالطلبي از نظر زماني مقدم است. در اين واکنش، سطح جديدي در بحرانهاي حاصل از دوره گذار جامعه سنتي به مدرن و فرايند نوسازي شبهقاره هند، به وسيله گفتمان غربي به وجود آمد که نخبگان ديني و سياسي و توده مردم را شامل بود. توده مردم تا پيش از حضور استعمار، در تحولات سياسي و اجتماعي نقشي نداشتند. در بحران فروپاشي حکومت بابريان در هند، نقش مردم طي قيام سال 1857 شروع شد و از آن پس تأثير آنان در تحولات و بحرآنهاي شبهقاره افزايش يافت که به جنبش استقلالطلبي در شبهقاره انجاميد. در اين جنبش، عموم مردم اعم از مسلمان، هندو و سيک شرکت داشتنند، اما استعمار خارجي، پس از شورش و قيام سال 1857 در جداسازي آنان و دادن بخشي از اختيارات و پستها به ضرر ديگري تلاش کرد؛ به طوري که از دست رفتن قدرت سياسي مسلمانان در هند و سپس شکست رهبران ديني در به دست گرفتن دوباره قدرت، نخبگان مسلمانان را با مسأله پيچيده در اقليت بودن گرفتار نمود و اين امر خود با نيروگرفتن از دگرگونيهاي اقتصادي جامعه توسط استعمار آغاز شد.[16]
نخبگان مسلمان براي رهايي از عقده در اقليت بودن، جنبشهاي تجزيهطلب «عليگره»، «خلافت» و «جنبش پاکستان» را به راه انداختند. استقلالطلبي، واکنشي جهاني در برابر استعمار از سوي مردم در مستعمرات و رهبرانشان به شمار ميآمد که از قرن هجدهم و نوزدهم ميلادي شروع شده بود و در هند هم مصداق داشت. اما جنبش تجزيهطلبي در شبهقاره، هرچند ريشههاي تاريخي دارد، به دوران پس از نوسازي در قرن بيستم مربوط است.
عوامل داخلي تجزيه شبهقاره هند در تعامل با استعمار
از آنجا که زمان تجزيه و استقلال شبهقاره يکي است، سعي ميشود عواملي را که به صورت مشترک است و هم در تجزيه و هم در استقلال نقش دارد، آن گونه که در تجزيه نقش داشته، بررسي گردد و از ذکر عوامل استقلال که در تجزيه نقشي نداشته، خودداري شود.
يكم. عوامل اجتماعي تجزيه
اين عوامل عبارتند از:
ـ جنبشهاي فكري ديني: در ربع آخر سده نوزدهم ميلادي و سيزدهم قمري، يک سري جنبشهاي فکري ديني که نقش هويتسازي و افزايش خودآگاهي را در ميان مسلمانان داشتند، در پاسخ به مظالم و تغييرات ناخواسته ناشي از حضور بيگانه در کل جهان اسلام به وجود آمد که دامنه آن به شبهقاره نيز کشيده شد.
با توجه به تعاليم اسلامي و سابقه ديرينه فرهنگ و تمدن اسلامي و قدرت سياسي مسلمانان، طبيعي بود که مسلمانان هند سلطه انگليسيها را نپذيرند. انگليسيها نيز به اين واقعيت توجه داشتند. از اينرو، همواره در صدد تضعيف و حذف عوامل قدرت سياسي، اجتماعي، اقتصادي و فرهنگي مسلمانان بودند. در اين زمينه، با سياست تفرقهافکنانه، هندوها را در برابر مسلمانان تقويت کردند. آنان از سال 1835ميلادي با تصرف اوقاف، تعطيل مدارس ديني هندو، جايگزيني زبان انگليسي به جاي زبان فارسي که سالها زبان رسميهند بود و منع تجارت مسلمانان، اقداماتي در جهت تضعيف مسلمانان انجام دادند. به تدريج، جنبشهاي اصلاحي در بين مسلمانان هند براي مقابله با توطئه انگليسيها به وجود آمد و در نهايت، به جنبش «هندي خلافت» انجاميد.
تاريخ رسميت يافتن جنبش «هندي خلافت» از سال 1919 و فعاليت عمده آن تا سال 1923 است. همانگونه که گفته شد، در حقيقت، اين جنبش عملاً مدتها پيش از شروع جنگ جهاني اول، آغاز شده بود که در دو مرحله آن را ميتوان بررسي كرد:
در مرحله اول جنبش پاناسلاميسم و خلافت در هند، تا سال 1910 حوادثي در صحنه بينالمللي رخ داد که تقويت جنبش را موجب گرديد؛ از جمله: جنگ يونان و عثماني در سال 1315/1897 در افزايش گرايش به اين انديشه در بين مسلمانان طرفدار خلافت به ويژه اعضاي «ندوةالعلما»، دارالعلوم دئوبند/ ديوبند و فرنگي محل، تأثير فراواني نهاد. طرح تقسيم ايران به دو منطقه نفوذ ميان روسيه و انگليس در سال 1325/1907، حمله ايتاليا به ليبي و اشغال اين ايالت عثماني در سال 1329/1911، تحكيم قيمومت فرانسه بر مراكش در همان سال، افزايش مداخلات نظامي روسيه و انگليس در ايران در سال 1329/1911، گلولهباران حرم امامرضا # به دست روسها در سال 1330/1912، جنگهاي بالكان با عثماني در سالهاي 1330ـ1331/1912ـ1913 و تجزيه بخشهاي اروپايي آن، مسائل ديگري بودند كه موجب شدند مسلمانان هند به سرنوشت خلافت عثماني و ديگر مسلمانان توجه و همدردي بيشتري نشان دهند[17] و بر بدبيني آنان به غرب افزودند؛ به گونهاي كه در سال 1330/1912 هلالاحمر هيأتي را شامل چند پزشك و پرستار به سرپرستي دكتر مختار احمد انصاري، راهي عثماني كرد تا به سپاهيان آنها كمك پزشكي برسانند. چند تن از علماي مسلمان مانند محمدعلي و ابوالكلام آزاد نيز اين هيأت را همراهي ميكردند.
در مرحله دوم که ازسال 1910ـ 1924 را در بر ميگيرد، حوادثي نظير حمله ايتاليا به ليبي و اشغال آن سرزمين اسلامي(1911ميلادي)، جنگهاي بالکان عليه عثماني (1912ـ1913)، حتي اشغال نظامي ايران توسط روس و انگليس (1911ميلادي) و به توپ بستن حرم مطهر امام رضا # به دست روسها و سپس جنگ جهاني اول و رويارويي متفقين با عثماني (1914ـ 1918) رخ داد که موجب شد جنبش پاناسلاميسم هند وفاداريشان را به ديگر مسلمانان بيش از پيش تقويت کنند. اين همدرديها در آثار متعددي در فاصله 1900 ـ 1918 منعکس شده است.
اين احساسات به تدريج، به يک آرمان اساسي مبتني بر اتحاد مسلمانان و نجات آنها، از جمله مسلمانان هند و خلافت عثماني از سلطه استعمار و امپرياليسم غرب مبدل شدند. جنبش «هندي خلافت» که عملاً از سال 1919 آغاز گرديد، تا سال 1922 تا حدي انگيزه و احساسات مردمي را توانست تحريک کند و به آنها جهت دهد، اما در عمل به جايي نرسيد.[18]
نهضتهاي احيا و اصلاح ديني نيز تحت تأثير اين جنبشها، در ميان هندوان به وجود آمد که از الگوهاي غربي نيز بهره ميگرفتند.[19] جنبشهاي اسلامي و جنبشهاي هندو، هر دو سعي داشتند با جذب جنبههاي مثبت فرهنگ و تمدن غربي، هويتي جديدي را خلق کنند. در شبهقاره هند، رقابت اين جنبشها در روش، ابزار و هدف، تحت کنترل و سازماندهي استعمار انگليس، جدايي هرچه بيشتر اين دو گروه عمده را باعث ميشد. بنابراين، انگليسيها حزب کنگره[20] رابراي هويتبخشي و سازماندهي جنبشهاي هندي به وجود آوردند. استعمارگران بريتانيايي هرچند خود به اداره امور مستعمرات ميپرداختند، به لحاظ تفاوتهاي فرهنگي، آن بخش از فرهنگ بومي را تقويت ميکردند که مغاير منافع آنان نبود و يا براي پيشبرد اهدافشان مفيد تشخيص ميدادند. [21] بنابراين، حزب کنگره تشکيل شد. استعمار انگليس از اين طريق هم اختلافات را دامن ميزد و هم عمق ميبخشيد.
ـ شکست ناسيوناليسم ملي: ناسيوناليسم در هند تا قبل از سال 1919 به صورت ملي و ضداستعماري و عامل انسجام بود؛ اما پس از الغاي خلافت به دنبال جدايي رهبران، احساس تبعيض طبقه متوسط مسلمان در به دست گرفتن مناصب و شغلها در شهرها، اجحاف و استثمار زمينداران بزرگ هندو بر رعاياي مسلمان خود و نيز زيان پيشهوران و صنايع دستي مسلمانان از توليدات ماشيني، ناسيوناليسم مذهبي و جداييطلب مسلمانان رشد کرد.[22]
ـ عملكرد محمدعلي در جنبش خلافت: اين جنبش به رهبري محمدعلي در ميان تودههاي مسلمان، گسترش يافت و با همراهي کنگره ملي هند، جنبش مشترک مسلمان ـ هندو به وجود آمد. اما آنچه اين جنبش را به تجزيه شبهقاره پيوند ميزند اين است که محمدعلي از سال 1919 تا 1924 بر اين ديدگاه پافشاري ميکرد که در صورت حمله افغانستان به هند، مسلمانان بايد از مهاجم حمايت کنند، حتي اگر اين حمله بر ضد هندوها باشد. اين نگرش که از همان اول با مخالفت برخي رهبران مسلمان مانند ابوالکلام و تنفر تاگور و گاندي از رهبران هندو مواجه شد، به جدايي مليگرايان از جداييطلبان[23] و بدگماني آنان به يکديگر انجاميد. رهبران مسلمان تصور ميکردند که هندوها ميخواهند از موضع تفوق عددي، مسلمانان را مقهور کنند و رهبران هندو تصور ميکردند مسلمانان در پي بهرهجويي از فرصتي براي بازيابي تفوق گذشته مسلمانان در شبهقاره هستند.[24] خشونتهاي فرقهاي پس از سال 1924 و الغاي خلافت، بالا گرفت.
از طرفي مسلمانان با احساس در اقليت بودن و در آرزوي تأمينهاي عاطفي بيشتر، با وابسته کردن خويش به دنياي اسلام، وارد جنبش خلافت شده بودند. مسلمانان تصور ميکردند که وجود حکومت اسلامي قدرتمند و ارتباط با آن، عزت و حرمت آنان را تأمين ميکند و قدرت معامله و چانهزني آنان را در برابر اکثريت هندو افزايش ميدهد،[25] اين تصور نيمهآگاهانه، در پي پايان جنبش و الغاي خلافت، مسلمانان را به اين آگاهي رسانيد که حقوق آنان در دل تشکيلات فدرال يا خارج از آن تأمين ميشود.[26]
ـ خشونتهاي فرقهاي: نهضتهاي فرقهگراي هندو عامل خشونتهاي فرقه اي است که احياي هندوئيسم را قصد داشتند. «آريا سماج» به معناي جامعه آريا از قديميترين جنبشهاي هندوست که در سال 1875 در بمبئي تأسيس شد و بيشترين طرفدارانش از طبقه تحصيلکرده پنجاب و دشتهاي شمال هند بود. آريا سماج به منزله انجمني از هندوهاي فرهيخته بود که سنت ناب وداهاي باستان را دنبال ميکرد.[27] اين نهضت تحت تأثير افکار اسلامي و مسيحي به وجود آمد تا مذهب هندو را از حالت ملايم و دفاعي به صورت فعال و متجاوز در آورد و هندوئيسم را احيا کند.[28] آريا سماج عکسالعملي در مقابل روشهاي نفوذ و تبليغ اسلام و مسيحيت و پيراستن هندوئيسم از آثار اين دو و تبليغ آن در ميان طبقات متوسط به شمار ميآمد در اثر ورود استعمار ايجاد شده بود.[29] اين جنبش به طور آشکار عليه باورهاي اعتقادي و مذهبي ديگر مذاهب غيرهندو به ويژه اسلام موضعگيري کرد و اولين جنبشي بود که به نظاميشدن و تسليح پيروان خود اقدام نمود. بار وطنپرستي آن بسيار قوي بود. اين جنبش احياي هندوئيسم، تجديد حيات فرهنگ، زبان و قدرت هندو در سراسر شبهقاره را دنبال ميكرد.[30]
«سنگامان» و «شودهي» دو نهضت ديگر هندويي فرقهگراست که در اواخر قرن نوزدهم ظهور کردند. جنبش اين نهضتها نيز با هدف احياء مذهب هندوئيسم و طرد، تقبيح و تکفير ديگر مذاهب به وجود آمد و بار ضداقليتهاي آنها بيش از بار ضداستعماري بود. «سواميشهراد تاج» بنيانگذار شودهي بيش از هر چيز همّ خود را به تغيير مجدد مذهب مسلمانان به هندو معطوف ميكرد. حرکتهاي وي، رنجش شديد مسلمانان را موجب شد و تنشهاي فرقهاي را تشديد كرد که از زمان آريا سماج شروع شده بود. وي ادعا ميکرد که ده هزار نفر مسلمان را مجدداً هندو کرده است. در سال 1926 يکي از مسلمانان ضد اين حرکت، او را به قتل رسانيد.[31] در مقابل سنگامان و شودهي، از دو نهضت اسلامي«تنظيم» و «تبليغ» نام برده ميشود.[32]
عوامل اداري، حقوقي و سياسي تجزيه شبهقاره:
عوامل اداري، حقوقي و سياسي تجزيه شبهقاره عبارتند از:
ـ تقسيم بنگال: حکومت بريتانيا در سال 1905 در زمان تصدي لرد کرزن، ايالت بنگال را به دو بخش تقسيم کرد. دليل ظاهري اين تقسيم ايجاد سهولت اداري بود؛ زيرا ايالت قديم براي تأمين مديريت لازم، بيش از حد بزرگ بود. اين تجزيه با مخالفت کنگره و هندوها روبهرو شد و آشوبهاي بسيار زيادي براي لغو اين تصميم، به راه انداختند. بر حسب اتفاق، اکثريت ساکنان ايالت جديد بنگال شرقي، مسلمان بودند و چون منافع آنان در الگوي قبلي ايالت مدتها ناديده گرفته ميشد، در تقسيم جديد، دستکم اين اميدواري وجود داشت که شايد سرنوشت آنان تغيير کند. در دسامبر 1911 در پي افزايش برخوردهاي حزب کنگره و هندوها، تقسيم بنگال ملغي شد. در نتيجه، هندوها بيش از حد خوشحال و مسلمانان به شدت نااميد شدند.[33] در سال 1906 درست موقعي که تحريکات هندوها عليه تقسيم بنگال پيوسته رو به فزوني ميرفت، عدهاي از تحصيلکردگان مسلمانان در داکا، پايتخت ايالت جديد شرقي با اين فکر که مسلمين وقتي ميتوانند احراز حيثيت کنند که از خود قدرت سياسي و رهبري داشته باشند، «مسلمليگ» را بنيان نهادند. اهداف اوليه ليگ از اين قرار است:
۱. تقويت احساسات و وفاداري مسلمانان هند در برابر دولت انگليس و رفع برداشتهاي سوء از اين ناحيه؛
۲. حمايت و پيشرفت حقوق سياسي مسلمانان هند و عرضه محترمانه نيازها و خواستههاي آنان به دولت؛
۳. جلوگيري از بروز احساسات خصمانه مسلمانان در برابر فرقههاي ديگر و کينهتوزي و انتقامجويي متقابل آنان.[34]
مسلمليگ بعدها احساسات جداييطلبي مسلمانان را به صورت جنبشي همآهنگ و کامل، براي ايجاد سرزمين اسلاميجداگانه در هند سازمان داد و به اين طريق با ادعاي کنگره مبني بر آن که تنها نماينده سياسي همه خلقهاي هندوستان است، با موفقيت به مقابله پرداخت. از جمله، از تقسيم بنگال پشتيباني نمود و از دولت اطمينان گرفت که آن را لغو نکند.[35]
ـ تغيير سياست کنگره ملي هند: در سال ۱۹۱۶ توافقي به نام ميثاق «لكنهو» بين كنگره و مسلمليگ در زمينه قانون اساسي آينده هند امضا شد. يكي از مواد مهم اين ميثاق اين بود كه كنگره اصل انتخابات جداگانه براي مسلمانان را پذيرفت. اين ميثاق نشان ميداد كه كنگره نظر مسلمليگ را مبني بر اين كه مسلمانان جامعهاي جداگانهاند، پذيرفته است . بريتانيايي هم عيناً اين موضوع را در تدوين اصلاحات بعديشان، يعني مونتاگ ـ چلمز فورد در سال 1919 داخل کردند.[36] محمدعلي جناح از سال 1916 به رهبري مسلمليگ برگزيده شد. اما کنگره در سال 1928 که گزارش نهرو براي اصلاح قانون اساسي هند منتشر شد، تصميم خود در پيمان لکنهو را نقض کرد و راهحل تنشهاي به وجودآمده پس از الغاي خلافت را ايجاد يک کشور متحد غير ديني و انتخابات مختلط دانست.[37] رد خواسته محمدعلي جناح که برخي تضمينات و امتيازات را براي مسلمانان خواسته بود، نوميدي وي و جدايي هميشگي ميان مسلمانان و هندوان را سبب شد. در مقابل، مسلمليگ در سال 1929 در جلسه خود منشور درخواستهاي مسلمانان براي شرکت در قدرت سياسي را که محمدعلي جناح در چهارده بند به مسلمليگ ارائه کرده بود، تصويب کرد. مسلمانان در اين مصوبه حکومت فدرالي، خودمختاري ايالات و اختصاص دستکم يکسوم اعضاي دولت مرکزي به خود را خواستار شدند.[38]
ماهيت جنبش پاکستان
مسأله سياسي تجزيه شبهقاره هند و استقلال پاکستان يا جنبش پاکستان، نهضت بيداري مسلمانان و آزادي هند از چنگال استعمار انگليس سه جريان مختلف بود که توسط رهبران آنها به يکديگر پيوند ميخوردند و در نهايت هم رهبران اين سه جريان، جدايي آنها را باعث شدند.
فرض جدا بودن جامعه مسلمان از هندوها و سيکها از نظر عقيدتي و حقوق سياسي و اجتماعي که اول بار شاه وليالله و سيد احمد خان (1232 ـ 1315قمري/1817 ـ 1898ميلادي) طرح كردند و سپس علامه اقبال به آن تأکيد نمود[39]، از ابتدا به معناي تجزيه جغرافيايي شبهقاره نبود. واکنشهاي کنگره در نقض پيمان لکنهو و سپس سهيم نکردن سياستمداران مسلمليگ در وزارتخانهها به وسيله کنگره پس از شکست مسلمليگ در انتخابات 1937 باعث شد که نخبگان شهري مسلمان که در نظام آموزشي غربي پرورش يافته بودند، در رقابت با همتايان سيک و هندوي خود با نفوذ در توده، جنبش پاکستان را شکل دهند.[40] علامه اقبال لاهوري پس از گزارش نهرو، طرح تشکيل دولت اسلامي را در داخل قلمرو اسلاميهند به طور جدي مطرح کرد و ضمن نامهنگاري با محمدعلي جناح که بعدها به صورت عملي پاکستان را بنيانگذاري کرد، ايجاد اين دولت را در مناطق پنجاب، سرحد شمالي، سند و بلوچستان خواستار شد.[41]
پيروزي مسلمليگ در انتخابات 1945 باعث شد که عاقبت کنگره هم به جدايي جغرافيايي مسلمانان و تشکيل پاکستان رضايت دهد.[42]
پيآمدهاي تجزيه شبهقاره هند
ابتدا جامعه مسلمان هند در دو حيطه جغرافيايي در شرق و غرب هند، با نام پاكستان از آن جدا شدند و سپس بخش شرقي پاكستان با نام بنگلادش از بخش غربي آن جدا شد. پيآمدهاي اين تجربه عبارتند از:
1. مهاجرت ميليونها نفر مسلمان و هندو از هندوستان به پاكستان و کشته شدن آنان در اين جريان؛
2. جامعه مسلمان شبهقاره، ابتدا به دو قسمت مسلمانان ساکن در پاکستان و هندوستان و پس از جدايي بنگلادش از پاكستان، به سه جامعه مسلمان ساکن در بنگلادش، هند و پاکستان تقسيم شدند.
3. به مسلمانان ساکن در هند، در زمينه اشتغال، احراز پستها و مناصب دولتي و نيز در آموزش و آينده سياسي و فرهنگي خود، تبعيض شد.
4. بحران پايدار کشمير در شبهقاره به وجود آمد که طي بيش از پنجاه سال تداوم آن، مسابقه تسليحاتي ميان هند و پاکستان درگرفت و سه جنگ بزرگ ميان دو کشور بر پا شد[43].
5. جامعه نوپاي پاکستان در ابتدا با فقدان تشکيلات و مشکلات مهاجران و فقر اقتصادي روبهرو بود.
6. در حيات سياسي و اجتماعي آينده پاکستان، بر سر نقش اسلام، درگيري هميشگي به وجود آمد.
7. مسائل امنيتي ناشي از بحران کشمير باعث شده که در پاکستان همواره نظاميان قدرتمند باشند و از نظر سياسي و اقتصادي پاکستان به امريکا وابسته باشد.
عوامل جدايي بنگلادش[44] نيز عبارتند از:
ـ اختلاف زباني در بنگلادش برخلاف پاکستان که در آن زبان عمده واحد وجود داشت؛
ـ فاصلة جغرافيايي ميان دو نيمه پاکستان؛
ـ تبعيض در صرف بودجههاي نظاميکه بيشتر در ارتش پاکستان غربي مصرف ميشد؛
ـ اکثر مقامات و مشاغل حکومت مرکزي در دست اهالي پاکستان غربي بود؛
ـ بيشتر کارخانههاي بنگال به مردم پاکستان غربي تعلق داشت؛
ـ بنگال شرقي به صورت منطقهاي کشاورزي و توليد کننده مواد خام باقي ماند؛
ـ در اثر جدايي بنگلادش از پاکستان، تقريباً فقيرترين کشور جهان به وجود آمد که دچار تراکم جمعيت، بلاياي طبيعي و کمبود منابع است و در اثر بيثباتي سياسي، نظاميان عمدتاً بر آن حاکم بودهاند.
[1]. هنري توماس، بزرگان فلسفه، ترجمه: فريدون بدرهاي، انتشارات كيهان، تهران: ۱۳۶3؛ هنري لوكاس، تاريخ تمدن، ترجمه: عبدالحسين آذرنگ، جلد اول، انتشارات كيهان، تهران: ۱۳۶۳؛ رنه گروسه، تاريخ آسيا، ترجمه: مصطفي فرزانه، انتشارات علمي، تهران: ۱۳۲۹؛ جواهر لعل نهرو، نگاهي به تاريخ جهان، ترجمه: محمود تفضلي، سه جلد، اميركبير، تهران: ۱۳۵۱ و رالف لين تون، سير تمدن، ترجمه: پرويز مرزبان، انتشارات دانش، تهران، ۱۳۳۷ هر يك صفحات مختلف.
[2]. ويل دورانت، تاريخ تمدن، ترجمه: احمد آرام، ع. پاشايي، اميرحسين آريانپور،، ج 1، ص 551-552، انتشارات و آموزش انقلاب اسلامي، تهران: 1365.
[3]. Vera Antstey.
[4]. اقتصاد سياسي رشد، ترجمه: کاوه آزادمنش، ص 268-269،خوارزمي، تهران: 1359.
[5]. همان ، ص 269-271.
[6]. همايون الهي؛ امپرياليزم و عقبماندگي، ص71 و 72 چاپ سوم، نشر قومس، تهران: 1375، و نقل از: The Law of Civilization and Decay, p.314.
[7]. ايرا. ام لابيدوس، تاريخ جوامع اسلاميقرون نوزدهم و بيستم، ترجمه: دكتر محسن مدير شانهچي، ج 2، ص 15ـ16، آستان قدس، مشهد: 1376.
[8]. بحران به اعتبار عوامل به وجود آورنده، در انواع گوناگون فكري، اجتماعي، سياسي، فرهنگي، اقتصادي، پولي، پزشكي، روانشناختي، ديپلماتيك، استراتژيك، ايدئولوژيك، نظامي، قومي و زيستمحيطي ظاهر ميشود. بحرآنها در هر نوع خود داراي مشخصاتي ويژه هستند. همچنين بحران ممكن است در سطح مديريت، مردم و عوامل خارجي به صورت ملي، منطقهاي و جهاني و نيز به شكل خرد يا كلان به وجود آيد. بحران در كليترين برداشت، به نوعي نابه ساماني شديد در وضعيت يا موقعيت يك پديده يا يك حوزه عملكرد اشاره دارد. گستره كاربرد اين اصطلاح چنان بوده كه سودمندي تحليلي آن براي تفكر اجتماعي معاصر، گاه در معرض ترديد قرار گرفته و موجب شده است تا برخي صاحبنظران به مبهم بودن كاربردهاي آن اشاره كنند.( محمود كتابي وديگران، دولت و بحران رفاه وتوسعه، فصل نامه رفاه اجتماعي، سال چهارم، بهار1384، شماره 16، ص16 و نقل ازHolton,Rj, (1987),The Idea of Crisis in Modernsociety,British Journal of sociology,Vol.XXXIII,NO.4.. بر اين اساس، به نظر ميرسد با متمركز شدن بحثهاي جامعهشناختيـروانشناختي بر ابعاد عيني پديدارها، بحران نيز در اين علم عمدتاً به جنبههاي ملموس و مادي امور جمعي اشاره دارد و از جنبههاي ذهنيـنظري تا حدودي غفلت ميشود و اين خود خلأ نظريهپردازي درباره بحران را گوشزد ميكند. تقابل و دوگانگيها در به كارگيري مفهوم بحران باعث گرديده كه برخي، از لزوم ايجاد يك نظريه در مورد بحران سخن به ميان آورند كه بتوان در قالب آن به آسيبشناسي تورم معنايي ايده بحران و نقد به كارگيري بدون دقت نظري اين اصطلاح پرداخت. در حوزه نظامهاي تطبيقي سياسي، مفهوم بحران توسط انديشهوراني چون بايندر، آلموند، پاي و هابرماس، در چهار اثر معروفشان بحرانها و تواليها در توسعه سياسي، بحران، انتخاب و تغيير، جلوههايي از توسعه سياسي و بحران مشروع سازي به كار گرفته شده است. در واقع اين چهار اثر، ارائه كننده چارچوبي از تفكرات توسعه سياسي بوده كه به «نظريه بحران» معروف شده است. اين افراد قصد نداشتند با استناد به يافتههاي تجربي يا استدلالي، نظريه منسجمي از توسعه ارائه دهند، بلکه صرفاً ميخواستهاند زمينه لازم نظري براي كاوشهاي بعدي در حوزه توسعه سياسي را فراهم آورند. به همين منظور آنان صرفاً كوششهاي خود را در حوزه اين پنج مبحث محدود كردهاند: تعريف بحران، مشكلات شناخت انواع بحران، منشأ بحرانها، راهحل بحرانها و رابطه بين بحرانها و توسعه سياسي.( حسين سيفزاده، نظريههاي مختلف درباره راههاي گوناگون نوسازي و دگرگوني سياسي، ص169-170، چاپ دوم، نشرقومس، تهران: 1373)
[9]. جهانبخش ثواقب، نگرشي تاريخي بر رويارويي غرب با اسلام، ص 321ـ334 ، مركز انتشارات دفتر تبليغات اسلاميحوزه علميه، قم: 1379.
[10]. گفتمان ترجمه «Discourse» است كه گاهي به بحث، گفت و گو و مذاكره هم ترجمه ميشود. گفتمان در اصطلاح، نظام معاني خاصي است كه در آن هيچ دالي معناي ذاتي و ابدي ندارد. هرگفتمان براي بازنمايي مرزهاي هويتي خود ميان مجموعهاي از مفاهيم و نشانههاي خاص ارتباط ايجاد كرده و آنها را مفصلبندي ميكند. در هر گفتمان يك دال مركزي وجود دارد كه به طور نسبي در معناي خاصي تثبيت ميگردد و به نشانهها و مفاهيم ديگر معنا ميبخشد. همچنين هر گفتمان مبتني بر پيشفرض گفتمان يا گفتمانهاي ديگري است كه سازنده بوده، بار ناكاميهاي آن را بر دوش ميكشد؛ به طوري كه غيريتسازي براي تعريف مرزهاي هويتي گفتمان ضروري است. گفتمانها تحت تأثير ساختار اجتماعي(مقتضيات، تحولات)، نخبگان جامعه و در تهديد و چالش هويت از جانب غيرِ رقيب، به منظور بازنمايي سياست زندگي براي هويتسازي ظهور ميكند (بابي سعيد، هراس بنيادين: اروپامداري وظهوراسلامگرايي، پيشين، صص 49-50 و 87-90). معناي واقعيات عيني و بيروني اجتماعي و سياسي در چهارچوب گفتمانها مشخص ميشود و هيچ معنا و واقعيت معنا داري خارج از عرصه گفتمان ها وجود ندارد( بشيريه، حسين، «چهارچوب نظري جامعه شناسي سياسي»، نقد ونظر، سال پنجم، شماره سوم وچهارم، تابستان و پاييز1378، ص312). از اين رو پراكندگي معنايي وتضاد آنها تحت تأثير گفتمان هژمون ايجاد ميشود و به نظم و انسجام ميانجامد. گفتمان هژمون معنا را بر لفظ تثبيت ميکند و دالها را به تثبيت موقت معنايي ميرساند. هژموني صرفاً استيلا و برتري نيست، بلكه حاصل رضايت و پذيرش غير هم هست. گفتمان، زماني مسلط ميشود كه نشانهها و دالهاي خود را وارد گفتمان غير كند به گونهاي كه گفتمان غير، از نظام معنايي خود تهي شود. گفتمان هژمون زماني در اين استراتژي خود موفق ميشود كه بيشترين اقناع را ايجاد كند. از آنجا كه نظام معنايي گفتمانها ذاتي و ابدي نيست، سلطه هژموني آنها نيز ناشي از برتري ذاتي گفتمانها نيست. ايجاد نظام معنايي موجه و قابل پذيرش در جهان معاني باعث تسلط و هژموني يك گفتمان ميشود. پس تسلط يك گفتمان اولاً به قابليت اعتبار يعني ايجاد پذيرش در تصور جمعي جامعه بستگي دارد و ثانياً به دسترسي آن. يعني يك گفتمان بتواند براي پرسشها، خواستهها و معضلات اجتماعي جامعه پاسخ هاي آماده داشته باشد(هراس بنيادين: اروپامداري وظهوراسلام گرايي، ص 89-90). در صورتي كه گفتمان رقيب بتواند به كمك ساز وكارهاي مختلف، اين نظام معنايي را شالودهشكني كند و ساختارهاي معنايي شكل گرفته در ذهنيت جمعيِ مردم را درهم بريزد، آن گاه اين گفتمان هژمونياش را از دست ميدهد. به اين ترتيب توليد معنا ابزاري مهم براي ثبات روابط قدرت به شمار ميرود. از طريق توليد معنا، روابط قدرت، طبيعي وهمسو با عقل سليم جلوه داده ميشود تا از نظرها پنهان بماند و قابل مؤاخذه نباشد. ازاين رو، موفقيت گروههاي سياسي در به دست گرفتن قدرت و تصاحب افكارعمومي به تواناييشان براي توليد معنا بستگي دارد (علي اصغر سلطاني، «تحليل گفتمان به مثابه نظريه و روش»، فصل نامه علوم سياسي، شماره28،زمستان1383، ص153 به بعد). تنها دريك بستر بحرانيِ حاصل از تزلزل يا شكست يك گفتمان است كه هژموني گفتمانها جابه جا ميشود و دالهاي گفتمان هژمون حول يك دال مركزي به تثبيت موقت معنايي ميرسد.
1. ال. اس.استاوريانوس، جامعهشناسي تاريخيـ تطبيقي جهان سوم؛ پيدايش، ترجمه: رضا فاضل، ص187، سمت، تهران:1383.
[12]. تاريخ جنوب شرقي، جنوب و شرق آسيا مقاله و اسناد، گردآوري کوکي کيم، ترجمه: علي درويش، ص384، معاونت فرهنگي آستان قدس، مشهد: 1372.
[13]. علي اصغر حکمت، سرزمين هند بررسي تاريخي و اجتماعي و سياسي و ادبي هندوستان از ادوار باستاني تا عصر حاضر، ص108 و 109، انتشارات دانشگاه تهران، تهران: 1337.
[14]. هدي سيد حسين زاده، «نقش داراشکوه در وحدت اديان»، گزارش و گفت و گو، شماره 16، فروردين و ارديبهشت 1384، ص95؛ سيد ضياءالدين سجادي، مقدمهاي بر مباني عرفان و تصوف، ص164، چاپ يازدهم، سمت، تهران: 1379 به نقل از تاريخ ادبيات در ايران، ج5، بخش 1، ص214.
[15] . مرتضي اسعدي، جهان اسلام: بنگلادش، پاکستان، ترکيه، ج دوم، ص145، مرکز نشر دانشگاهي، تهران: 1369.
[16] . جنبش اسلامي و گرايشهاي قوميدر مستعمره هند، گردآوري مشيرالحسن، ترجمه: حسن لاهوتي، ص333، بنياد پژوهشهاي اسلاميآستان قدس رضوي، مشهد: 1367.
[17]. سيدقنديل عباس موسوي و مهدي كريمي، دانشنامه جهان اسلام، مدخل جنبش خلافت، ج10، ص841.
[18]. سيد احمد موثقي، جنبشهاي اسلاميمعاصر، ص 276 به بعد.
[19] . گلين ريچاردز، اديان آسيا، «دين هندويي جديد»، ترجمه: عبدالرحيم گواهي، ص404 و 405، چاپ دوم، ويراسته فريد هلم هاردي، دفتر نشر فرهنگ اسلامي ، تهران: 1377؛ پي هاردي، مسلمانان هند بريتانيا، ترجمه: حسن لاهوتي، ص187، بنياد پژوهشهاي اسلامي، مشهد: 1369.
[20] . ميان محمد شريف، تاريخ فلسفه در اسلام، ترجمه: زير نظر نصرالله پورجوادي، ج 4، ص197 - 198، مرکز نشر دانشگاهي، تهران: 1370؛ تاريخ جنوب شرقي، جنوب و شرق آسيا مقاله و اسناد، ص382.
[21] . سيد هادي عربي و عليرضا شکري، (با همکاري ناصر جهانيان)، توسعه در آينه تحولات، ص321، حوزه و دانشگاه، قم: سمت، تهران: 1383.
[22] .جواهر لعل نهرو، نگاهي به تاريخ جهان، ج3، ص1390 ـ 1393.
[23] . پي ام. هولت؛ ان.ک.س، لمبتون؛ برنارد لوئيس، تاريخ اسلام کمبريج، ترجمه: تيمور قادري، ج 2، ص1074، مؤسسه انتشارات امير کبير، شرکت چاپ و نشر بينالملل، تهران: 1383.
[24] . ايرا.ام. لاپيدوس، تاريخ جوامع اسلامي، ترجمه: محسن مديرشانهچي، ج دوم، ص239، آستان قدس رضوي، مشهد: 1376.
[25] . جنبش اسلاميو گرايشهاي قوميدر مستعمره هند، ص334.
[26] . همان، ص71.
[27] . دانيل گلد، هندوييسم سازمان يافته از حقايق ودايي تا ملت هندو، ص6 - 7، ترجمه: فرهنگ رجايي، انتشارات هرمس (وابسته به مؤسسه شهر کتاب)، تهران: 1378.
[28] . نگاهي به تاريخ جهان، ج2، ص842 .
[29] . جواهر لعل نهرو، کشف هند، ترجمه: محمود تفضلي، ج 2، ص557، چاپ دوم، اميرکبير، تهران: 1361.
[30] . جمشيد بروجردي، مليگرايي هندو، ص75، وزارت امور خارجه، تهران: 1379.
[31] . همان .
[32] . جنبش اسلامي و گرايشهاي قومي در مستعمره هند، ص309 و 310.
[33] . تاريخ جنوب شرقي، جنوب و شرق آسيا مقاله و اسناد، ص386.
[34] . هکنور بوليتو، قائد اعظم محمدعلي جناح مؤسس پاکستان، ترجمه: غلامرضا سعيدي، ص 81، انتشارات کتابفروشي محمدي، تهران: بيتا.
[35] . جهان اسلام: بنگلادش، پاکستان، ترکيه، ج2، ص148.
[36] . تاريخ جنوب شرقي، جنوب و شرق آسيا مقاله و اسناد، ص387.
[37] . همان.
[38] . جهان اسلام: بنگلادش، پاکستان، ترکيه، پيشين، ج2، ص150.
[39] . جنبشهاي اسلاميمعاصر، ص322، سمت، تهران: 1374.
[40] . تاريخ جوامع اسلامي، ج2، ص 234 ـ 236 ؛ تاريخ اسلام کمبريج، ج2، ص1079 - 1080.
[41] . محمداکرم عارفي، جنبش اسلاميپاکستان: بررسي عوامل ناکاميدر ايجاد نظام اسلامي ص69 - 70، بوستان کتاب، قم: 1382؛ تاريخ جوامع اسلامي ، ج2، ص 234 ـ 236.
[42] . تاريخ جنوب شرقي، جنوب و شرق آسيا مقاله و اسناد، ص390 - 393.
[43]. نک: علي كوثري، «ريشههاي مسأله كشمير و چشم انداز آينده»، مجله سياست خارجي، سال سيزدهم، شماره 3 ، پاييز 1378، ص 789 ؛ كريم اسد سنگابي، «بحران كشمير و تسليحات هستهاي»، نشريه صف، شماره 232، ص 31؛ محمدرضا حافظنيا، مبانيمطالعات سياسي-اجتماعي، ج2، ص 279-283، سازمان حوزهها و مدارس خارج از کشور، قم: 1375.
[44] . بنگلادش، گردآوري و تنظيم زيبا فرزين، ، ص 151 و 152، چاپ دوم، وزارت امور خارجه، تهران: 1374.